دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود
نفس های آخر پاییز 96 است همه در دغدغه طولانی ترین شب سال اند که چه ها بخورند کجا جشن بگیرند با چه کسی یا کسانی این شب به خصوص را بگذرانند چه بپوشند و...
در حالی که پاییز دارد با دغدغه و نگرانی آخرین روزهایش در این سال روزگار می گذرانند با زانوی غم به بغل گرفته و بغ کرده گوشه اتاق کنار پنجره نشسته است و عبور عابران و گذر سواران را با حسرت و اندوه می نگرد . دلش تنگ میشود برای روزهایش برای لبخند هایی که بارانهایش به لب خیلی ها نقش بسته
برای صدای خش خش برگهایی که زیر پاهایی ترک برمیداشتند که از صدایشان ذوق زده میشدند
برای آن خواب های زمستانی پاییز زیر پتو کنار بخاری با نگاه به باران بیرون که به پنجره مشت می کوبد برای همه چیز پاییز این سال دلش تنگ میشود چمدانش را با بغض میبندد چند روزی بیش تر نمانده به آن لحظه ای که برای بار آخر به شهر نگاه میکند به آدم ها و با گام های آهسته میرود و من کاسه آبی پشت سرش می ریزم و میسپارمش دست خدا....