واقعه ای از جنس آغوش تو ...
گاهی وقتا لازمه یه صدا یه صدای آشنا تو رو بکوبه و بکوبه تا به خودت بیای تا به خودت یادآوری بشه که کجای کاری که داری خودت با خودت چیکار میکنی
خیلی وقتا ما خودمون مسبب حال بد خودمون میشیم نه هیچ کس دیگه ای
و اینو انگار لازم بود که یکی بهم یادآوری کنه که بهم بگه کجای زندگیم وایسادم که بهم بگه حواسم به خودم نیست اصلا هم نیست
که منو اونقدر بکوبه تا به خودم بیام و بگم دیگه نمیخوام مثل اون من قبلیه باشم کسی که به خودش اهمیت نمی داد کسی که خییلی وقت بود که خودشو از یاد برده بود کسی که بعضی از ادمای زندگیشو بیخود اونقدر بزرگ کرده بود که خودش خورد شد بارها و بارها هم خورد شده بود
همه ی اینا گاهی وقتا واقعا لازمه تا بعدش آدم قوی تری بشیم تا بعدش بشیم کسی که خودشو بیشتر از هر کس و هر چیز دیگه ای دوس داره و اول به خودش اهمیت میده کسی که دیگه خودش حداقل باعث عذاب خودش نمیشه
از روزاش لذت میبره دوسشون داره آدم واقعیای زندگیشو بیشتر میبینه بیشتر حرف میزنه دیگه نقاب نمیزاره خود خود خودشه...
این آدم جدیدو دوس دارم و هر روز میخوام خوب و خوب ترش کنم
میخوام قوی ترش کنم امیدوار تر سرحال تر ...
گاهی وقتا تغییر خوبه ادمو بیدار میکنه
:))
پ ن: عنوان هیچ ربطی به پست ندارد خودمان میدانیم :-D